سلام به مرد زندگیم و دوستای مهربون خودم
دلم کلی به اینجا تنگ شده بود چند روز پیش نشستم نوشتم پرید![](http://www.millan.net/minimations/smileys/screaming.gif)
خوب بگذریم براتون بگم که یکشنبه دو هفته پیش رفتیم مسافرت یک روزه خیلی خوش گذشت همسری از وسط راه یونی اومد دنبالم منم روز قبل کلی با خودم خوراکی جمع کرده بودم از جمله گوجه خیار پنیر که شووری جونم رفت بربری داغ هم گرفت یه صبحانه اونم زیر نم نم بارون خوردیم بعد از بنزین زدن زدیم به جاده تا برسیم من هی خوراکی میوه میدادم به همسلی میگفت بسه دیگه جا ندارم منم گوش نمیکردم باز میبردم نزدیک دهنش میگفتم بخور نفسی هم میگفت حالم داره بد میشه بسه
دیگه دیدم واقعا جا نداره بیخیال شدم اخه هر سفری که میریم بیشتر خوراکی ها رو نمیخوریم میمونه فقط نقش حمل خوراکی ها رو داریم دیگه اینسری عزمم را جزم کردم که تمام خوراکی ها رو بخوریم و تقریبا موفق هم شدم خودم میگفتم اخ این انقدر کالری داره اون انقدر کالری داره بعد همه رو میخوردم اصلا نمیدونم چرا پیش عشقمم اشتهام سه برابر میشه
هوا خیلی قشنگ بود گرگ میشی بود مثل صبحا قبل اینکه افتاب بزنه منم با ذوق به قطره هایی که تند تند میخوردن به شیشه رعد و برقا نگاه میکردم بیشتر به بازوهای همسری میچسبیدم کیف میکردم
بعد از دو سه ساعت رسیدیم بعد از گشتن که همسری واقعا تلاش بسیاری در این زمینه کرد
یه جای خوب پیدا کردیم که از کنارش یه جوی اب رد میشد زیرانداز پهن کردیم خونه کوچولومونو برپا کردیم بارونم از شدتش کم شده بود اما باز میبارید بیرونم سرد بود رفتیم تو چادر از اونجایی که گفتم همسری رو میبینم اشتهام زیاد میشه گفتم من ناهار میخوام
نفسی گفت چیییییی زوده تازه ساعت ده صبح
رفت نون از داخل ماشین اورد ناهار که الویه بود رو هم خوردیم به نفسی میگفتم دلم میخواد یه قاشق از تو ظرف من برداری قهر میکنم دیگه باهات حرف نمیزنم
بعد از خوردن ناهار منچ بازی کردیم خیلی خوب بود
چند دقیقه بعد از تموم شدن بازی نفسی یدفعه گفت دو سه چهار بیا زدمت باتعجب نگاش کردم گفتم چی میگی گفت هیچی این جمله از قبل مونده بود گفتم
اینجوری بانمک میشه میخوام قورتش بدم![](http://www.kolobok.us/smiles/artists/vishenka/l_hug.gif)
از تو چادر داشتیم بیرون رو نگاه میکردیم نفسیم گفت بیا ببین اینجا رو دیدم وای یه عالمه گوسفند فکر کنم نزدیک صدتا میشدن گفتم بیا بریم باهاشون عکس بگیریم گفت نه خطرناکه سه تا سگ گله داره از دور نگاهشون کن
من سرمایی نیستم اما اون روز خیلی سردم بود با اینکه سویشرت بافت همسری تنم بود کاپشن خودمم رو پام خودش با تیشرت نشسته بود من نگاش میکردم میگفتم سردته بیا بپوش میگفت نه به خدا سردم نیست تازه اگه سردمم بود نمیپوشیدم من یخ هم بزنم اشکالی نداره تو نباید سردت بشه به نفسیم گفتم نوک انگشتای پام خیلی سرده گرفت تو دستاش سرش رو اورد نزدیک پاهام با نفساش گرمشون کرد منم همینجور داشتم نگاش میکردم گرم میشدم یدفعه نوک انگشتای پامو بوس کرد خیلی خجالت کشیدم گفتم نکن زشته به زور میخواستم پامو از تو دستش بیارم بیرون نمیذاشت باز بوس کرد منم جیغ داد میکردم که نکن خجالت میکشم نفسی هم میخندید میگفت مگه چیه عشقمی دوست دارم پاهاتو بوس کنم منم گفتم باشه پس منم میخوام پای عشقم رو بوس کنم پریدم سمت پاهاش که نذاشت بوسش کنم همینجور که مشغول حرف زدن خندیدن بودیم حرف بردم سمت فیلم ترسناک کلی هم خودمو زدم به مظلومیت ناز کردن گفتم میشه بزاری فیلم ترسناک ببینم
قول میدن نترسم خندید گفت نه فکر کردی منم مثل مردای دیگه با این چیزا گول میخورم دلم به رحم میاد میگم ببین نه عزیزم نمیشه ببینی
دیگه هرچی هم اصرار کردم نذاشت
کلی باهام صحبت کرد که بخاطر خودم میگه دوست نداره کابوس ببینم اعصابم بریزه بهم
منم که در ظاهر برای مدت کوتاهی قانع شدم همسری خیالش راحت شد گفت بزار ببینم چندتا شنا میتونم برم شروع کرد شنا رفتن منم گفتم وااا منم میتونم برم گفت عمرا بتونی یه دونه هم بری گفتم میتونم گفت نه نمیتونی گفتم اگه تونستم برم میزاری فیلم ترسناک ببینم گفت ده تا بری میزارم گفتم نه هشت تا گفت نه ده تامنم همچین چونه میزدم که نفسی ترس نشسته بود تو چهرش
که نکنه من بتونم ده تا شنا رو برم ایشونم مجبور باشه اجازه بده فیلم ببینم جورابامو دراوردم با اعتماد به نفس کامل شروع کردم شنا رفتن که یکی تونستم شنا برم
با اینکه جفتمون دلمون نمیومد اون هوای بارونی صدای قطره های بارون وقتی به سقف چادر میخورد صدای جوی اب مهمتر از همه کنارهم بودن ول کنیم بیایم سمت خونه اما چون دیر نشه با بی میلی وسایل جمع کردیم راه افتادیم
تو راه نفسم رفت اب بگیره اومد یه بسته لواشک خوشمزه انداخت رو پام گفت ببین چی خریدم منم که عشق ترشیجات بسیار از این حرکت به جای نفسی ذوق زده شدم
شروع کردم به خوردن همسری هم نگام میکرد میخندید میگفت نگاه چه کیفی میکنه بعد از لواشک خوردن صدای موزیک بردم بالا یه کمی حرکات ریز اومدیم
اون اهنگ دوست دارم گروه سون اومد من ونفسی داد میزدیم برای هم میخوندیم گفتم الان هر کی ما رو ببینه فکر میکنه داریم داد وبیداد میکنیم دعوامون شده
حالا رسیدیم نزدیک خونه من میخوام برم عشقم میگه نه نرو بزار اون اهنگی که میخونی من خوشم میاد پیدا کنم بخون برام بد برو اهنگ خوندم همسری کلی حال کرد
چهار ابان تولد مامان 2 بود چون همسری نمیتونست بیاد کادوی من رو ببره بعد از رسیدن گفتم صبر کنه که کیکی که مایش رو روز قبل اماده کرده بودم برای خامه مایه بین کیک کلی زحمت کشیده بودم زود حاضر کنم بدم ببره اومدم خونه مامان گفت کیک گذاشتم تو فر یک ساعته اما روش هنوز نپخته منم تا بپزه رفتم یکی از کادوهای مامان 2 رو که تازه گرفته بودم کادو کنم با اینکه نیم ساعت گذشته بود اما کیک هنوز کامل نپخته بود همسزی هم که تو ماشین منتظر بود کیک اماده بشه زنگ زد گفت مامان اش ترش درستیده من میرم برات میارم تو هم با خیال راحت به کارات برس تا برم بیام نیم ساعت طول میکشه خلاصه کیک پخت اما چون بد از ظرف دراورد مامانم روش شکست
با اعصابی داغون روی کیک تزیین کردم که باز اونی که میخواستم اصلا نشد من میخواستم روش با خامه بنویسم که وا رفت نشد کیک کادو رو بردم دادم به نفسیم اومدم خونه عشقم زنگ زد دید صدام ناراحته کلی دلداریم داد گفت بخدا خوب شده بوی کیک ماشین ورداشته منم یه کمی اروم شدم بعد از اینکه باهم حرف زدیم خیالش راحت شد دیگه ناراحت نیستم رفت من از پشت پنجره با دیدن دور شدنش بغض تو گلوم نشست
عشقنامه:وقتی به رفتن دور شدنت بعد از این همه ساعتی که پیش هم بودیم نگاه کردم مثل بچه ها دلم بهونت رو گرفت بغض تو گلوم جمع شد مخصوصا وقتی گفتم دیگه نمیتونم ببینمت گفتی اره الان پیچیدم تو خیابون دلم بیشتر گرفت صدات رو داشتم اما خودت رو نه عشق من نمیدونم شونه هات چی دارن که هروقت سرمو میزارم روش احساس ارامش میکنم حسش مثل دستات همیشه برام تازس دوست دارم بیشتر از جونم
نظرات شما عزیزان:
یه دوست ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت18:01---30 خرداد 1393
پیچک ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت20:08---25 آبان 1392
Salam aziz.khoshhalam paydariid.b manam sar bezan azizam.
پاسخ:سلام پیچک عزیز خوش اومدی به صندوقچه ما
ممنون عزیزم
حتما میام
غزل ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت18:00---15 آبان 1392
تو هم لينك شدي عزيزم
پاسخ:![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/43.gif)
غزل ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت14:54---15 آبان 1392
فافا جون اگه با تبادل لينك موافقي خبرم كن![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(0).gif)
پاسخ:لینک شدی عزیزم![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/2.gif)
غزل ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت14:51---15 آبان 1392
چه قشنگ نوشتي فافا
زياد بود ولي قسنگ نوشتي خوشم اومد خوندم ![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(0).gif)
سفر دونفره ايشالا هميشه دركنار عشقت خوشبخت باشي
پاسخ:ممنون عزیزم
تازه خلاصه کردم![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/39.gif)
خوش اومدی به صندوقچه خاطرات من ونفسیم دوست جدیدم![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/46.gif)
سالي ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت13:50---15 آبان 1392
حسابي خوش گذشته عزيزم....... هميشه از اين تفريحه و مسافرت ها![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif)
پاسخ:اره عزیزم
ممنون سالی مهربونم ایشالا بیام وبت ببینم پست علوس شدم گذاشتی
ميشا ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت12:40---15 آبان 1392
چه كيكي زيبايي پختي و تزئين كردي اصلا شكستگيش معلوم نيست...
پس حسابي خوش گذروندي انشالله هميشه به گردش و خوش گذروني عزيزم...
پاسخ:اصلا تزیینش رو دوست نداشتم میشا جون![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/258.gif)
ایشالا ایشالا![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/41.gif)
وبلاگچه خاطرات ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت4:29---15 آبان 1392
فا فا جون من هیچ کدوم از عکساتو نمیتونم ببینم...یعنی کد رو وارد میکنم ولی هیچ چی تغییر نمیکنه...
پاسخ:نگران نباش عزیزم درستش میکنم![](http://loxblog.com/editor/popups/images/smiley/msn/77.gif)
همسری ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت21:53---14 آبان 1392